گاهی فکر میکنم برای این اتفاق خیلی زود بود. اینکه یکهو سر بخورم و بیایم وسط معرکه ای دیگر. ترس دارم. دست هایم یخ کرده اند و کف دستهایم عرق کرده. سمیرا میپرسد: خوبی؟ و من برای هزارمین بار دروغ میگویم که خوبم . دروغ میگویم. خوب نیستم و همه وجودم را ترس گرفته. از اتفاق میترسم. از دنیا و مافیهایش میترسم. از آینده میترسم. از حال...از گذشته... همه چیزی که میفهمم ترس است.
بروی ترس است...بمانی ترس است...
دورتا دورم را پر از کتاب میکنم و خودم مینشینم وسطش. میخواهم دلهره هایم رهایم کند. نمیشود. هرکلمه خیال است. خیالی که مرا به تو میرساند. خیالی که مرا گرم میکند و بعد یکهو همه جا تاریک میشود. چیزی می آید و می افتد روی گرمی خیالاتم. می افتد درست میان دوست داشتنی که داریم هجی میکنیم کف دست یکدیگر و من زار میزنم...
همه میگویند طبیعی است. دنیا همیشه همین روزها را برای همه آدم ها داشته. همه میگویند اینکه مطمئن نیستی، اینکه از چیزی میترسی یعنی دارد همه چیز درست پیش میرود اما من فقط کف دستهایم را که یخ کرده مشت میکنم و میگویم : میترسم...
گاهی فکر میکنم برای افتادن ِ این اتفاق ِ غیر ِ معمولی زود بود... باید میگذاشتم جهانم همچنان منطقی میگذشت...
...
خاکستری رنگ ِ تردیدهای ِ مایل به سیاه است.. تردیدهایی از غم.جنس ِ بودن ِ تو سبز است. روشن است. زیباست. خاکستری ِ مایل به سبز که نداریم نه؟
پس بگذار سبز بماند... سبز ِ سبز...
+
تاریخ سه شنبه 95/8/11ساعت 8:16 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر